از سرِ کوچه با تکان دادن دست صدایمان کرد. ماشیناش را پارک کرده بود و به جای پارکی که برایش گرفته بودیم نیازی نداشت.
از سرِ کوچه با تکان دادن دست صدایمان کرد. ماشیناش را پارک کرده بود و به جای پارکی که برایش گرفته بودیم نیازی نداشت. قاطی سلام و احوالپرسی گفت «دیدم یک جا خالی شد، نقد را چسبیدم و پارک کردم». فکر کردم از یک بیزنسمَن غیر از این هم انتظار نمیرود؛ نقد را میچسبد و نسیه را رها میکند! داخل کافه که شدیم برای نشستن عجله نداشت، همانطور که ایستاده بود و نگاهش دور و اطراف شهر کتاب را میکاوید، دکمۀ کتش را آرام و بدون عجله باز کرد، عینک و گوشی تلفناش را روی میز سُراند و بعد نشست. شهر کتاب مرکزی را برای اولین بار میدید و از کتابفروشی و کافه خوشش آمده بود اما از شانسِ بد پدرام سلطانی آن روز منویی هم در کار نبود و انتخابمان محدود شده بود بین چای و قهوه و کیک. یک فنجان اسپرسو انتخاب او بود و یک فنجان کاپوچینو هم انتخاب من؛ بدون کیک. همان اول بسمالله دربارۀ کسبوکارش پرسیدم و راز موفقیتش. همین قدر میدانستم که مجموعه شرکتهای پِرسال را اداره میکند و نایبرئیس اتاق بازرگانی ایران است و اسفندماه گذشته هم در ماراتن انتخاباتی اتاق بازرگانی تهران رأی بالایی آورده و حالا هم یکی از گزینههای ریاست اتاق تهران است. شاید خودش هم منتظر بود سؤالی دربارۀ انتخابات اتاق بازرگانی بپرسم اما نپرسیدم و یکراست سراغ گذشته را گرفتم و گفتم که میگویند در تاریک ـ روشن اقتصاد ایران نمیشود بدون پشتوانۀ خانوادگی و یا حمایت رانتی موفق شد. لبخند بر لب نگاهم کرد و وقتی که پرسیدم این وسط پشتوانۀ موفقیت شما چه بوده؟ آرام و شمرده شروع به صحبت کرد.
به جای پاسخ به سؤال، ترجیح داد جملۀ قبلیرا پاسخ بدهد. گفت که «اتکا به ثروت خانوادگی و البته ارتباطات خاص با افراد ذینفوذ، دو اهرم برای حرکت سریعتر است ولی همۀ ماجرا این نیست. این حرفِ کسانی است که از دور به اقتصاد ایران نگاه میکنند». توپ را به زمین ما مطبوعاتیها انداخت که «بازار شایعه که داغ است اما موفقیتها و تجربههای شخصی در حوزۀ اقتصاد و تجارت خیلی رسانهای نمیشود و طبیعتاً این تلقی برای افکار عمومی ایجاد میشود که بدون آن دو پشتوانه راهی برای موفقیت اقتصادی وجود ندارد». نوبت من بود که توپ را به زمین پدرام سلطانی برگردانم. گفتم برای کسانی که حبوبغض ندارند هم شاید موفقیت مستقل یک نفر مثلاً در صنایع غذایی راحتتر پذیرفته شود تا اینکه بشنوند یک نفر در صنایع پتروشیمی به صورت مستقل موفقیت زیادی کسب کرده است. اشارهام به خودش بود و شرکت پِرسال. هیچ تغییری در میمیک صورتش ایجاد نشد، با همان لبخند روی لب جوابم را داد، «این هم نتیجۀ نگاه از دور به نفت است. وقتی گفته میشود کسی در حوزۀ نفت و پتروشیمی کار میکند تلقی همه این است که نفت خام در میان است و یاد مافیای نفتی میافتند. ولی ما و خیلی از فعالان بخش خصوصی روی فراوردههای پاییندستی نفت مثل پارافین و قیر و حلالها کار میکنیم. اگر به من هم بگویند که یک نفر روی نفت خام فعالیت میکند همین تلقی عمومی را خواهم داشت».
یواش و شمرده حرف میزد، و بدون هیچ تغییری در تُن صدا. قهوهها هم که روی میز گذاشته شد تکانی نخورد. فکر کردم برای یک گپ کافهای، حرف زدن و حرکاتش زیادی رسمی است، خیلی مبادی آداب بود. برای کم کردن این حس، پدرام سلطانی دانشجوی پزشکی را به یادش آوردم و علت نماندنش در پزشکی را پرسیدم. خندید، به روبهرو خیره شد و انگار که داشت دنبال نقطهای برای شروع داستان میگشت برایم گفت «با رتبۀ 35 کنکور وارد دانشگاه شدم اما از همان سال دوم پزشکی احساس کردم که پزشک شدن آیندۀ مطلوب من نیست و همزمان با درس خواندن به فعالیت اقتصادی در ابعاد کوچک مشغول شدم». خندیدم و گفتم اگر نگاه اقتصادی داشتید که پزشکی هم میتوانست آیندۀ اقتصادی شما را تأمین کند. با همان لبخند روی لب بدون اینکه تکانی به خود بدهد و حتا در صندلی جابهجا شود گفت «اتفاقاً قبل از دانشگاه انگیزۀ کسب درآمد از پزشکی داشتم و شاید خانوادهام هم اینطور فکر میکردند. مادرم دبیر بود و پدرم هم در سازمان محیط زیست مدیر بود و زندگی کارمندی داشتیم. اما مسئله این بود که پزشکی را یک شغل اکتیو نمیدیدم». تعارفش کردم به نوشیدن قهوه، یک قُلُپ قهوۀ تلخ نوشید و فنجان را با احتیاط و بدون هیچ صدایی روی میز برگرداند. موسیقی آرامی که در شهر کتاب پخش میشد هم مناسب تُن آرام صدا و حرکات حساب شدۀ پدرام سلطانی بود. با خودم فکر کردم این مقدار آرامش از یک مدیر اقتصادی بعید است. ورشکست هم شده است؟ از خودش پرسیدم و پاسخ شنیدم «تجربۀ اول و دوم اقتصادیام هر دو ناموفق بود. دو مرتبه زمین خوردم و حتا زیر صفر رفتم ولی باز ادامه دادم». کنجکاو بودم بدانم چه کارهایی کرده و چه راههایی رفته است. با حسِ کنجکاویام همراهی کرد و از گذشته گفت «سال دوم دانشگاه که بودم با یکی از دوستانم یک سیستم دلیوری برای انجام خریدها و خدمات بیرون از منزل برای مهدکودکها و مدارس و سفارتخانهها و… راه انداختیم. سال 68 بود و هنوز این خدمات رواج نداشت و تجربۀ موفقی از کار درنیامد. تجربۀ دوم هم فعالیت مشترکی بود با یکی از دوستانم در زمینۀ خرید و فروش آهنآلات. در این تجربه تقریباً همۀ سرمایهام را از دست دادم». شیطنت کردم و پرسیدم این دو بار که زمین خوردید انگیزهای نشد تا بچسبید به پزشکی و بیخیال کار اقتصادی شوید؟ عذر خواست و تلفنش را که زنگ میزد کوتاه پاسخ داد و بعد به جای پاسخ به سؤالم خندید. من هم فکر کردم خُب اگر قرار بود شکست را بپذیرد که الآن حتماً به جای گپ زدن با من در یک بیمارستان مشغول مداوای مریض بود. پس، از بعدِ ماجرا و تجربۀ بعدیاش پرسیدم. گفت که «واردات و فروش قطعات و ابزار کامپیوتری را شروع کردم که تجربۀ خوبی بود. یک سال بعد هم وارد خرید و فروش فرش و خشکبار در اندازۀ کوچک شدم و هر دو تجربه را با هم پیش بردم»؛ و البته گفت که همزمان با کار اقتصادی، درسش را هم میخوانده و پزشکی را تمام هم کرده است.
دنبال نقطۀ اوج یا همان سکوی پرش فعالیت اقتصادی پدرام سلطانی میگشتم. جرعهای قهوه نوشید و رفت به کنیا! تعریف کرد، «سال 76 با یکی از دوستان دفتری در کنیا تأسیس کردیم و فرش و گلیم و خشکبار به آنجا صادر میکردیم. همزمان فرصتهای زیادی را امتحان کردیم و متوجه شدیم که در آنجا به جهت قطعی و کمبود برق و نیز برای جشنها شمع زیاد استفاده میشود. پایۀ تولید شمع هم پارافین است که یک فراوردۀ نفتی است». خندید و برای اولین بار دستش را حرکتی داد و گفت «حالا متوجه شدید که اصلاً نفتی در کار نبود». و بعد گفت «صادرات پارافین کارِ جدی ما شد و توانستیم حوزۀ کار را به کشورهای اطراف هم تعمیم دهیم و بهمرور بقیۀ فراوردههای نفتی را که آنجا مصرف داشت هم اضافه کردیم». تقریباً هر ده دقیقه یکبار برایش اساماس میآمد اما توجهی به موبایلش نمیکرد. انگار قرار نبود تمرکزش از دست برود. این حفظ تمرکز یکی از ویژگیهای مدیریتیاش است؟ این سؤال حاشیهای را قورت دادم و ترجیح دادم بقیۀ داستانِ پولدار شدن پدرام سلطانی را بشنوم که میگفت ورود به بازار چین مهمترین سکوی پرش در کارش بوده است: «سال 82-83 که هنوز حجم کار ایران با چین خیلی بالا نبود، احساس کردم که باید در چین حضور داشته باشم. یک دفتر زدم و یک سال هیچ کاری نکردم و فقط هزینه و رصد میکردم. وقتی در چین ساختوساز به دلیل برگزاری المپیک زیاد شد، مشخص شد مقدار قیری که چینیها از تولیدات خود و کشورهای دوروبر تهیه میکردند برای این حجم ساختوساز کافی نیست و به سمت ما آمدند. همین مسئله باعث جهش در کار ما با چین شد. بعد هم نیاز چینیها به فولاد بیشتر شد و برای تولید فولاد از ما سنگآهن میخواستند. اینجا بود که وارد کار معدن شدم و فروش سنگآهن به چینیها را شروع کردم». به شوخی گفتم خُب! خدا را شکر که شما صادرکننده بودید و بابت این جنسهای نامرغوب چینی که به کشور وارد شده مقصر نیستید. خندید، باز هم آرام و ریز. آنقدر یکنواخت و آرام میخندید که یک لحظه با خودم فکر کردم شاید در زندگیاش هیچوقت قهقهه نزده است. با پاسخی که به شوخیام داد تمرکزم را برگرداند سمت خودش: «ما از چین کاغذ به ایران وارد میکنیم». مطمئن نیستم اما شاید همین کاغذی که دارید نوشتههایش را میخوانید هم از واردات پدرام سلطانی باشد.
آخرین جرعۀ قهوه را سرکشید و باز همانطور آرام و با احتیاط فنجان را روی میز گذاشت و به من نگاه کرد. بحث را بردم سمت اتاق بازرگانی و فعالیتهای خودش در این نهاد اقتصادی. گفتم تلقی عمومی دربارۀ فعالان اتاقهای بازرگانی این است که آنها میخواهند با کمک گرفتن از مراودات سیاسی فعالیتی به نفع خودشان بکنند و چه بسا فعالان اقتصادی مستقل و موفق تمایلی هم برای ورود به اتاقهای بازرگانی ندارند. پرسیدم شما که میگویید مستقل رشد کردید و وامدار هیچکس نبودید در اتاق بازرگانی دنبال چه چیزی هستید؟ لبخند روی لبش پررنگتر شد و گفت «اینطور هم که شما میگویید نیست و اکثریت کسانی که در اتاق هستند کموبیش از جنس من هستند». خندیدم و گفتم پاسختان خیلی سیاسی و دیپلماتیک است. با همان آرامش قبلی گفت «واقعاً اینطور نیست. اصلاً میتوانیم اسامی را روی میز بگذاریم و با هم صحبت کنیم». ترجیح دادم از فضای انتخابات اخیر اتاق بازرگانی مثال بزنم تا روی حرف خودم تأکید کنم. گفتم مثلاً مدیریت اتاقی مثل اتاق چین و ایران حتماً میتواند به گسترش فعالیت یک فرد یا یک جریان سیاسی بینجامد. و اگر اینطور نبود که اینقدر دربارهاش بحث نمیشد و نزدیک شدن به آن برای برخی از فعالان اقتصادی اینقدر مهم نبود. دوباره توپ را به زمین من انداخت و یک سؤال سخت پرسید «برای شما انجمن صنفی روزنامهنگاران چقدر مهم است؟» خندیدم و گفتم فعلاً که تعطیل است. پا پس نکشید و باز پرسید «وقتی که باز بود و فعالیت میکرد چقدر برایت مهم بود؟» راه فرار نداشتم و به این یک سؤال انگار باید پاسخ میدادم. گفتم برای برخی مهم بود و برای برخی دیگر هم زیاد مهم نبود. گفتم چون خودم را روزنامهنگار مستقل تعریف کردم جزو گروهی بودم که از پلههای انجمن بالا نرفتم. نه! سؤالش تمام نشد و باز پرسید «آنهایی که فعالیت انجمن صنفی روزنامهنگاران برایشان مهم بود از آن جایگاه برای اهداف خودشان استفاده میکردند؟» گفتم همه نه اما بخشی اینطور بودند. خندید و گفت «دقیقاً همین وضعیت در همۀ نهادهای صنفی وجود دارد. برخی هم واقعاً احساس میکنند که حضورشان به عنوان نمایندۀ صنف برای حل مشکلات میتواند مؤثر و مفید باشد. من شخصاً به اصالت فعالیت اجتماعی باور دارم».
ترجیح دادم روی تجربۀ انتخابات اخیر اتاق بازرگانی به عنوان یک نهاد بزرگ صنفی متمرکز شوم. ائتلاف «برای فردا» که پدرام سلطانی نقش مهمی در شکلگیری و هدایتش داشت پیروز انتخابات در اتاق بازرگانی تهران بود و 35 کرسی از 40 کرسی بخش خصوصی اتاق بازرگانی تهران را از آنِ خود کرد. قبل از اینکه چیزی بپرسم میگوید «دلیل اصلی موفقیت ما در انتخابات اخیر کار گروهی و انسجام تیمی بود». تأیید کردم و گفتم شما یک فعالیت انتخاباتی سیاسی را در اشل کوچک اجرا کردید و حتا برای تبلیغات گروه خودتان رنگ هم انتخاب کردید. اینها را که میگفتم میخندید و انگار یاد هیجانِ روزهای تبلیغات انتخاباتی افتاده بود. پرسیدم چرا فکر کردید که باید برای انتخابات یک نهاد صنفی اینطور برنامه بریزید؟ ترجیح داد به گذشته برگردد و زمینهای را که منجر به شکلگیری ائتلاف برای فردا شد برایم توضیح دهد. گفت که «دو دوره است با گروه خواستاران تحول (فعالان اقتصادی اصلاحطلب) داخل اتاق بازرگانی هستم. هشت سال قبل در دورۀ ششم 23 کرسی از 40 کرسی را به دست آوردیم اما در نتیجۀ درست عمل نکردن دوستان ما و بازی صفر و صدی نتوانستیم در هیئترئیسه حتا یک کرسی بگیریم. من که از همه در آن دوره جوانتر بودم فکر میکردم با این شیوه نمیتوان به نتیجه رسید». پریدم توی حرفش و به شوخی گفتم پس مثل آقای ظریف اهل مذاکره و تعامل هستید. فقط خندید و بدون هیچ حرکت اضافهای صحبتش را ادامه داد، «قبل از انتخابات دورۀ هفتم اتاق بازرگانی که چهار سال قبل بود شروع کردم به مذاکره با کسانی که فکر میکردم معقولتر میاندیشند و بر این اعتقاد بودم که سیستم دوقطبیِ دعوای سنتیها و اصلاحطلبان در اتاق بازرگانی جواب نمیدهد و بهتر است جریان سومی راه بیندازیم که آن زمان زورمان نرسید». پرسیدم اعضای جریان سومِ شما قرار بود چه ویژگیای را نداشته باشند؟ بدون فکر گفت «تندرو و افراطی نباشند». پاسخش آنقدر سیاسی بود که شک کردم و پرسیدم تندروی و افراطیگری در یک نهادِ صنفی اقتصادی چه معنایی دارد؟ انگار که پاسخی آماده داشته باشد بدون اینکه از کسی هم نام ببرد گفت «ویژگیفرد تندرو و افراطی این است که تمایلات سیاسی خود را در اتاق بازرگانی خیلی بارز کند و در مشی مدیریتی هم اقتدارگرایانه رفتار کند و مستبد به رأی باشد. در مذاکره هم از ادبیات یک فعال اقتصادی خارج شود و به گروه مقابل اتهام بزند و همهچیز را سیاه و سفید ببیند. ادبیاتی که شاید در یک انتخابات سیاسی معمول باشد اما در اتاق بازرگانی تندروی تلقی میشود». و بعد قاطی حرفهایش اصلیترین تفاوت یک فعال اقتصادی با یک فعال سیاسی را شرح داد: «فعال اقتصادی اول نیمۀ پر لیوان را میبیند و بعد روی نیمۀ خالی لیوان مذاکره میکند. ولی افراد سیاسی برعکس عمل میکنند و اول روی نیمۀ خالی متمرکز میشوند و حاضر به مذاکره هم نیستند». پرسیدم مبتنی بر این نگاه بود که شما چون اهل مذاکره بودید راه خودتان را در چهار سال گذشته از گروه خواستاران تحول جدا کردید؟ تکذیب کرد و گفت «من در تمام چهار سال گذشته از کمپ تحولخواهان بودم و سعی کردم که این تلقی ایجاد نشود که فاصلۀ جدی گرفتم. همین مسئله کار من را در هیئترئیسۀاتاق ایران که رئیس آن آقای نهاوندیان بود بسیار مشکل کرده بود. تلقی او این بود که من در هیئترئیسه نمایندۀ خواستاران تحول هستم و تا زمانی که ایشان رئیس بود دو سال و نیمِ آسانی نداشتم و احساسم این بود که خیلی تلاش میشود در حاشیه باشم». گفتم شما میگویید آقای نهاوندیان خیلی با شما همراه نبود اما الآن خیلیها ائتلاف شما را که پیروز انتخابات اتاق بازرگانی شده، جریانی دولتی میشناسند. انگار نه انگار که یک سؤال شائبهدار پرسیدهام. لبخندش نه بیشتر شد و نه کمتر. با همان آرامش قبلی گفت «خیالتان راحت باشد که اگر دولت در انتخابات اتاق بازرگانی پشت جریانی باشد خیلی زود شواهدش بیرون میزند و رسوایی بار میآورد». صحبت از انتخابات بود و شک و شبههها اما من به این فکر میکردم که طوفانِ آرامشی که پدرام سلطانی دارد لابد یکی از رموز موفقیتش در فعالیتهای اقتصادی است.
آقا ناصر که سر میزمان آمد تا بپرسد کموکسری نداریم و چای یا قهوۀ دوباره نمیخواهیم، پدرام سلطانی پیشدستی کرد و به ناصر گفت «این بار مهمانِ من هستند، کیک هم بیاورید». داشتم میگفتم اینجا ما هم مهمان آقا ناصر هستیم که پرید توی حرفم و با خنده گفت «مشی ما بیزنسمَنها با بقیۀ مهمانهای شما فرق دارد، ما اهل بدهبستان هستیم». چای و چیزکیک سفارش دادیم و برگشتیم سرِ اصل مطلب. دربارۀ تشکیکی پرسیدم که برخی افراد بر انتخابات اتاق وارد کردهاند و خواستار ابطال انتخابات شدهاند. نگاهم کرد و گفت «در همۀ رقابتها بداخلاقیهایی شکل میگیرد. کسانی که شکایت کردند همان دوستانی هستند که رأی نیاوردند. از هر دو گروه رقیب ما هم هستند». گفتم چرا سر نیمۀ خالی لیوان مذاکره نمیکنید؟ شاید امتیاز میخواهند و اگر با آنها وارد مذاکره شوید ماجرا حل شود و دیگر شکایتی هم در کار نباشد. این بار تکانی به خودش داد و از دستهایش برای صحبت کمک گرفت: «شاید اینطور باشد که شما میگویید اما چرا ما باید امتیاز بدهیم؟ آنها علیه شورای عالی نظارت شکایت کردند. ما بعد از پیروزی بیانیه دادیم و نوشتیم که دست همۀ رقبا را به گرمی میفشاریم. راستش ما فکر میکنیم اسم این تعامل نیست و این را که بخواهیم مذاکره کنیم اصلاً در شأن اتاق بازرگانی نمیدانیم». گفتم یعنی باجخواهی است؟ گفت «شاید این تعبیر شما درستتر از مذاکره باشد!» چای و کیک هم آمد و من هم بحث را عوض کردم و پرسیدم دوست دارید که رئیس اتاق بازرگانی تهران شوید؟ نیمچه سری تکان داد و گفت «کسی که وارد یک نهاد میشود یکی از گزینههای مطلوبش میتواند ریاست آنجا باشد». جوابش باعث شد سؤال سختتری بپرسم. گفتم شما بلندپروازی اقتصادی و تجاری که داشتید، بلندپروازی سیاسی هم دارید؟ مثلاً احتمال ندارد که کاندیدای مجلس شوید؟ این بار خیلی جدی جوابم را داد: «من اصلاً به سیاست فکر نمیکنم. در اتاق بازرگانی کار برای انجام دادن زیاد است». سؤالم را جور دیگری طرح کردم و پرسیدم اگر به شما بگویند مدیر یک ادارۀ اقتصادی دولتی بشوید و یا در یک وزارتخانه پست بگیرید میپذیرید؟ با آرامش خاصی گفت «پیشنهاد شد و نپذیرفتم». فضولی کردم و پرسیدم کجا؟ خندید و گفت «در یکی از همین وزارتخانههای اقتصادی». تعجبم را با بالا بردن ابروها نشان دادم و به شوخی گفتم با همین کراواتی که میزنید به شما پیشنهاد شد؟ دستش را تکان داد و گفت «شاید هم تعارف بود. من که نپذیرفتم تا ببینم بعدش چه میشود». گفتم صداوسیما شما را که نایبرئیس اتاق بازرگانی ایران هستید به خاطر همین کراوات سانسور میکند. جملهام را اصلاح کرد و با خنده گفت «سیما من را سانسور میکند، صدا با من مشکلی ندارد. توی رادیو کراوات دیده نمیشود». بند کردم به ماجرای کراوات زدن پدرام سلطانی و پرسیدم در هیئترئیسۀ اتاق بازرگانی و در دیدارها و مراودات حکومتی کراوات برای شما دردسرساز نشده؟ با آرامش تمام گفت «من این موضوع را خیلی بزرگ نمیبینم. معتقدم که وظیفه داریم برخی هراسها و حساسیتها را از جامعه بگیریم. نگاه من به کراوات نگاه یک سرباز به لباس سربازی است. همهجای دنیا یک بیزنسمَن کتوشلوار و کراوات استفاده میکند و این اونیفورم بیزنس است. من هم اعتقاد دارم که این لباس کار من است و جالب اینکه در خارج از فضای کار کراوات نمیزنم». تعبیر جالبی از لباس کار بود اما شیطنتم گل کرد و پرسیدم اگر جایی در میانۀ کار باز کردن کراوات به مصلحت فعالیتهایتان باشد کراوات را باز میکنید؟ از این بند کردن من سرِ کراوات اصلاً کلافه نشده بود. شاید هیچچیزی قرار نیست بهراحتی آرامش او را به هم بزند. آرام و شمرده گفت «اگر جایی قرار باشد حرف بخش خصوصی را به نمایندگی از بخش خصوصی بزنم و در آنجا لازم باشد کراوات را باز کنم خُب میکنم. اتفاقاً روی این موضوع تعصب ندارم. من فراموش نمیکنم که وقتی با رأی عدهای انتخاب میشوم دیگر یک شخص حقیقی نیستم. من وکیل گروهی هستم که از من مطالباتی دارند و نمیتوانم بگویم من مطالبات شما را دنبال نمیکنم به این دلیل که میخواهم کراوات بزنم». گفتم یک چیز دیگر هم بپرسم و فایل کراوات را ببندیم. خندید و نگاهم کرد و من هم پرسیدم تا به حال چه هزینههایی بابت کراوات بستن پرداختهاید؟ کمی بلندتر از هر بار خندید و گفت «هزینۀ اقتصادی خرید کراوات». و بعد که خندههامان تمام شد اینها را هم اضافه کرد به ماجرای کراوات: «این موضوع بیشتر برای کسانی که از بیرون من را میبینند مهم است. من با همین لباس از طرف اتاق بازرگانی برای جلسات و مذاکرات به وزارتخانهها و مجلس میروم. و در هیچ کدام از اینجاها با من برخورد نامناسبی نشده و یا به حرف من کمتوجهی نشده. حتا بعضی جاها احساس میکنم این موضوع باعث میشود بیشتر به من توجه کنند».
به چای و کیک مشغول شدیم و یادم آمد که از او نپرسیدم چرا در میانۀ تجارتش که موفق هم بوده تصمیم میگیرد در انگلستان مدیریت کسبوکار بخواند و مدرک MBA هم بگیرد. پرسیدم و پاسخ شنیدم که «یکی از تحولات جدی در کار من بعد از اینکه مدیریت کسبوکار خواندم رخ داد. دنیای تازهای از مهارتها و دانش مدیریت روی من باز شد و هرچه به تجربه یاد گرفته بودم با دانش و علم توأم شد. همین احساس نیاز باعث شد بروم MBA بخوانم». بیمقدمه پرسیدم شما هم مثل خیلی از فعالان و مدیران اقتصادی موفق تابلوی راهنمایی برای خودتان دارید؟ تأیید کرد و تابلوی راهنمای کارش را برایم شرح داد: «برای من اول تمرکز مهم است و اینکه از مسیری که میروم منحرف، سرخورده و ناامید نشوم. دوم هم دانش مهم است و اینکه راجع به کاری که میکنم بهروز باشم. و سوم هم منش شخصی است. اینک باید شخصیتی متناسب با مسیری که انتخاب کردهام برای خودم بسازم». خُب! جواب خیلی از سؤالات ذهنیام را گرفتم و حس کردم آرامش زیادی که در دو ساعت گذشته از پدرام سلطانی دیدهام احتمالاً بخشی از مَنشی است که برای کارش انتخاب کرده. دوست داشتم بدانم در روز چند ساعت کار میکند. گفت «حدود چهارده تا شانزده ساعت در روز بیرون خانه هستم». فکر کردم با این همه زمانی که صرف کار میکند باید هم در تولید و تجارتش موفق باشد. گفتم فکر نمیکنید که اینطور کار کردن فرصت لذت بردن از زندگی را از شما میگیرد؟ بلافاصله تأیید کرد و گفت «به همین علت است که سعی میکنم آخر هفته را همیشه برای خانواده داشته باشم و در طول سال دو سه سفر خوب تدارک ببینم». همانطور که داشت چایش را مینوشید، نگاهش کردم و دربارۀ حس پولدار بودن از او پرسیدم. پرسیدم واقعاً شما جزو اصلیترین مولتی میلیاردرها یا آنطور که گفتهاند سی نفر اول ایران هستید؟ خندید و گفت «این را که به عنوان یک میلیاردر شناخته شوم رد نمیکنم چون الآن میلیاردر بودن که سخت نیست. هرکسی یک خانه در شمال شهر داشته باشد میلیاردر است. اما اینکه جزو سی نفر اول پولدار کشور باشم صحت ندارد و فاصلۀ زیادی وجود دارد». با شیطنت پرسیدم نگفتید اینقدر پول داشتن چه حسی دارد؟ بدون خنده و خیلی جدی جوابم را داد: «من این مسئله را فضیلت نمیبینم. هرچه فکر میکنم میبینم به لحاظ رفاه مادی از جایی که الآن هستم ده پله و یا حتا صد پله بالاتر بروم و اصلاً بشوم نفر اول ایران چیزی به من اضافه نمیشود. اتفاقاً الآن خیلی خوشحالترم که دارم وقتم را بیشتر از بیزنس خودم روی فعالیتهای اجتماعی میگذارم. اگر دارایی بیشتری داشته باشم تلاش میکنم نهادی را برای ارتقای دانش و فرهنگ پایهگذاری کنم و با آن خوشحالتر باشم. پول از حدی بالاتر هیچ خوشحالیای برای آدم ایجاد نمیکند». جلوی خودم را گرفتم و آن سؤال ممنوعه دربارۀ میزان سرمایهاش را نپرسیدم. شاید اگر میپرسیدم هم با صداقت پاسخم را میداد. بلند شدیم، همانطور که دکمۀ کتش را میبست و عینک و گوشی تلفنش را از روی میز برمیداشت به دور و اطراف شهر کتاب نگاه میکرد. آنقدر در نگاهش رضایت موج میزد که فکر کردم از اینجا که برود دست به کار مطالعه برای راه انداختن یک کتابفروشی بزرگ میشود. جلوی درِ شهر کتاب با پدرام سلطانی خداحافظی کردم و برگشتم تا کیف و وسایلم را بردارم.
بدون دیدگاه